سفارش تبلیغ
صبا ویژن

زندگی در یک لحظه چه ها که نمیشود

این همه تصادف و اتفاق می‌سوزد. امروز دختری در بار دیدم با موهای که از پشت بسته بود. بعد بدون مقدمه کنارم ایستاد و مرا به شام دعوت کرد. دختری تصادفی که در تقدیر من قرار گرفت. خوب که نگاهش کردم انگاری او را می‌شناختم. کجا!؟ نمی‌دانم. شاید در زندگی قبلیم در کوچه پس کوچه های بِنارس به هم رسیده بودیم و من کوزه آبش را پر کرده بودم. بعد لبخندی بهم زده بودیم با اینکه می‌دانستم کسی در زندگی خود دارد. او را حق خودم می‌دانستم. او کوزه‌اش را گرفت و برای همیشه دور شد. دور، دور.... شام در سکوت زیر نورهای کم رنگ در رستوران نیلوفر آبی با موزیک فلامینگو صرف شد. تمام مدت داشتم به این فکر می‌کردم اگر پیشنهاد رقص بدهد قبول کنم یا نه. احمقانه به نظر می‌رسد. می‌دانم احمقانه است... بعد یادم آمد حتی اسمش را نمی‌دانم. و تا لحظه‌ای که او را سوار تاکسی کردم باز هم نمی‌دانستم اسمش چیست. و این را به فال نیک گرفتم که هستند کسانی بدون اینکه تو را و گذشته‌ات را بدانند می‌خواهند تنها ساعتی با تو باشند.